خلاصه کتاب:
دختری در جنگل چشم میگشاید؛ نه فقط برای دیدن، بلکه برای شناختن. او فرزند دو قدرت متضاد است، یکی از غرایز، دیگری از مرگ و سکوت. داستان او، سفریست از تاریکی به روشنایی، از بیهویتی به خودشناسی.
خلاصه کتاب:
او، دختری که روزی تنها گذاشته شد، حالا مادر شده. گذشته دوباره به سراغش آمده، اما این بار، او باید از فرزندش محافظت کند. مردی که روزی رفت، حالا بازگشته با وعدههایی تازه. اما او دیگر به وعدهها دل نمیبندد؛ او به عمل ایمان دارد.
خلاصه کتاب:
در ششسالگی، نفیسا توسط پدر و مادرش ترک میشود و تنها عمویش در کنارش میماند. سالها بعد، پدربزرگش تصمیم میگیرد او را با آرتا، پسرعمویش، ازدواج دهد تا نوهای داشته باشد و نام خانوادگی را زنده نگه دارد. اما نفیسا، که حالا دختری مستقل و بااراده است، در برابر این تصمیم ایستادگی میکند.
خلاصه کتاب:
شیدا، پرستاری پرتلاش، پس از ترک بیمارستان، مسئول مراقبت از پسری میشود که در کماست. روزی که او به هوش میآید، نگاهش به شیدا، آغازگر داستانی تازه میشود. رابطهای که از دل مراقبت و همدلی شکل گرفته، حالا به مسیری عاشقانه و پرچالش تبدیل شده.
خلاصه کتاب:
سام که درگیر احساسات پیچیدهای نسبت به شیرین شده، به جای اقدام مستقیم، به درون خودش سفر میکند. او با مطالعه، مراقبه و گفتوگو با استادانش، به درک عمیقتری از عشق و مسئولیت میرسد. در نهایت، با بلوغ فکری، تصمیمی میگیرد که نهتنها به نفع خودش، بلکه به نفع شیرین هم هست.
خلاصه کتاب:
همه چیز برای روسلا پیچیده است، درست زمانی که تعدادی شکارچی قصد ربودن همسرش و آرشام رو داشتن یاشار سر رسید و نجاتشون داد. یاشاری که مسبب مرگ پدر و مادر روسلاست و حالا به این دختر مدیونه، ادعا میکنه که توانایی پیشگویی کردن و برملا کردن راز های اون پیشگویی نداره. روسلا درست ثانیه ای که تو بغل همسرش نفس های آخرش رو میکشید، نجات پیدا کرد. حالا ارتش طوفان روبروی عمارتش قد علم کرده و کارلوس ژنرال طوفان قصد به زنجیر کشیدن جفت انتخابی طوفان رو داره تا مراسم احیا انجام بشه...
خلاصه کتاب:
در روستایی تحت سلطهی اربابی خشکرفتار، نازگل ۱۵ ساله با پدرش روی زمین کار میکند تا زندگیشان را بچرخانند. اما بدهی مالیاتی پدرش باعث میشود ارباب به آنها فشار بیاورد. در یکی از روزها، ارباب هنگام بازدید از زمین، متوجه حضور نازگل میشود و تصمیمی میگیرد که مسیر زندگیشان را دگرگون میکند.
خلاصه کتاب:
نفس، دختری مستقل و پرتلاش، در شرکت مهندسی مشغول کار است تا خانوادهاش را حمایت کند. رئیس شرکت با پیشنهادی غیرمنتظره، زندگی او را وارد مرحلهای تازه میکند. در این مسیر، نفس با احساساتی تازه، انتخابهایی دشوار و لحظاتی ناب روبهرو میشود. اما در نهایت، عشق، آرامش و موفقیت در انتظارش است.
خلاصه کتاب:
جنیفر مریک، دختری از خاندان اسکاتلندی، در صومعهای آرام زندگی میکرد تا اینکه در جریان درگیریهای قومی، توسط گروهی از جنگجویان انگلیسی به رهبری دوک کلایمر، معروف به «گرگ»، به اردوگاهشان برده شد. اگرچه تفاوتهای فرهنگی و شخصیتی میان آنها زیاد بود، اما برخوردهایشان به تدریج به شناختی عمیقتر منجر شد.
خلاصه کتاب:
روسلا در قبیلهای سختگیر رشد کرد، اما روحی آزاد داشت. پس از پیوندی پنهانی با شبا، خوابهایی دید که در آن مردی نقابدار با کلامی اسرارآمیز ظاهر میشد. آن مرد نماد سرنوشت و آزمون بود. روسلا در مسیر کشف حقیقت، به قربانگاهی سنگی رسید؛ جایی که باید میان عشق، قدرت و آزادی انتخاب میکرد.
خلاصه کتاب:
دستهای امیرارسلان، رئیس مغرور گروه آلفا، بار دیگر به سمت ماهگل دراز میشود؛ اما این بار، ماهگل بیهیچ واکنشی، در سکوتی سنگین باقی میماند. تقابل میان غرور مردانهی ارسلان و مقاومت درونی ماهگل، صحنهای از کشمکشهای روانی را رقم میزند. او با لحنی سرد در گوش ماهگل زمزمه میکند، اما ماهگل با تمام توان، تلاش میکند از این موقعیت خارج شود. این برخورد، آغازگر جدالیست که نهتنها رابطهی آنها را دگرگون میکند، بلکه پرده از شخصیتهای پنهانشان نیز برمیدارد.
خلاصه کتاب:
آنالی دختریست با روحی پیچیده و گذشتهای ناشناخته. او به نویان، پسری که در خانوادهاش حضور دارد، علاقهمند میشود. اما این علاقه با حقیقتی تلخ روبهرو میشود: نویان برادر واقعی اوست. همین موضوع باعث میشود آنالی به هویت خود شک کند. آیا او واقعاً انسان است؟ یا اینکه موجودی از دنیای دیگر است که مأموریتی پنهان دارد؟
خلاصه کتاب:
نام پروفسور انتظام هنوز هم در محافل علمی با احترام یاد میشود. خانوادهاش میراث او را حفظ کردهاند، اما در دل این خانواده، تفاوتهای فکری و احساسی پنهان است. حریر، نوهی او، تصمیم میگیرد برخلاف خواستهی خانواده، فردی را وارد زندگیاش کند که با معیارهای آنها همخوان نیست. این تصمیم، او را در مسیر تازهای قرار میدهد.
خلاصه کتاب:
او را دیدم، شکسته اما مقاوم. زندگیاش پر از درد بود، اما هنوز امید داشت. من، که هیچوقت امید را جدی نگرفته بودم، به خاطر او تصمیم گرفتم نقش یک مرد معمولی را بازی کنم. همسایهاش شدم، با هویتی جعلی. اما آیا میتوانم تا آخر عمر این نقش را حفظ کنم؟
خلاصه کتاب:
در میان همه زیباییهایی که دیده بود، هیچچیز به اندازهی آن نگاه آرام و کهربایی رنگ، دل مرد را نلرزانده بود. او که در زندگیاش با قدرت و رقابت خو گرفته بود، حالا در برابر این دختر، احساس آرامش میکرد. آرزو داشت که بتواند با احترام و صداقت، به او نزدیک شود. شاید این نگاه، راهی به سوی رهایی باشد.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " اعجاز بوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.