
سینک ظرفشویی، کنار دیوار همین راهرو قرار گرفته
است. از بطری خالی نوشابهای که با آب پرشده لیوان
شیشهای لب پَر شده را پر کردم و یک نفس به خورد گلوی
خشکم دادم.
آب گرم بود و طعم ماندگی میداد.
بوی سوختهی تریاک از اتاق بسته پیش رو درون بینیام
پیچید و حالت تهوعام را دو چندان کرد. برای از یاد بردن
رنج کابوسهایم به حیاط خانه پناه بردم. تصور میکنم که
از پس پهنهی مکانی این خانهی زیرزمینی و فراسوی
چندین پلهی آن میتوانم برای مدت کوتاهی از خط درد این
زندگی و رنج این کابوس دور شوم و نجات پیدا کنم.روی آخرین پله و مقابل در آهنی ایستادم. در قسمت بالایی
در، چهارچوب شیشهای ترک برداشتهای است که با نوار
چسب بند زده شده بود.
در را با کمی کلنجار باز کردم و هجوم بردم سمت هوای
آلودهی تهران که نسبت به هوای درون خانه پاک و تمیزتر
است.
صدای قدمهای شادی را روی پله ها شنیدم… آواز
میخواند، آهسته و ناکوک.
_خلقت من در جهان یک وصله ناجور بود…
من که خود راضی به این خلقت نبودم زور بود…
خلق از من در عذاب و من خود از اخلاق خویش…
از عذاب خلق و من یا رب چهات منظور بود.!..
هنوز متوجهی حضورم نشده و مصراع شعرهایش به
ردیف از دهانش خارج میشود. صدایش زدم…
_شادی!
نشنید. قامت بلند و جثهی لاغر و استخوانیاش را خم و
راست میکرد و لباسهای خیس و شسته شدهی درون لگن
مسی را روی طناب کنار دیوار آجری اتاقشان پهن
میکرد.
این بار بلندتر و محکم تر از قبل صدایش زدم.
_شادی!
ترسید. گرمکن پینه زدهای که آب از آن میچکید از دستش
رها شد روی زمین نه چندان تمیز زیر پایش و دست
خیساش را روی سینه اش گذاشت.
ُ _لال از دنیا بری دختر… گرخیدم.چند قدم به آن سوی حیاط و سمت شادی برداشتم. به محض
اینکه حوضچه آب را با گلدانهای دور چینش و ماهیهای
سرخ درونش دور زدم، شادی چشمان درشت و قهوهای
رنگش را باریک کرد و با اخم کمرنگی روی پیشانیاش
پرسید:
_باز دوباره کابوس دیدی؟ قیافهت خیلی نادخ شده.
جلوی پایش خم شدم و گرمکن آبی رنگ را برداشتم