چشمای یلدا متعجب بودن ولبهاش خندون….انگار گیر کرده بود…بین باور کردن و نکردن حرؾ
من !
نیم خیز شدمو پشتمو تکیه دادم به تاج تخت…یلدا کوتاه خندید و گفت:
-سرکارم گذاشتی!؟
سرمو به چپ و راست تکون دادمو گفتم:
-نه !چرا باید دروغ بگم….
صدام لرزید.با همون بؽض گفتم:
-از باشگاه هم اومدم بیرون…دیگه نمیخوام جایی باشم که چشمم بهش بیفته…
یلدا با دهن باز بهم خیره شد.بازوم رو گرفت و گفت:
-تو چیکار کردی! ؟
سرمو پایین انداختمو گفتم:
-همونی که شنیدی….دیگه نمیخوام برم اونجا…نمیخوام جایی کار کنم که اونم هست….باید فراموشش
کنم…!
-ولی تو اینکارو به سختی پیدا کردی که!حمولش خوب..تایمش خوب…نباید از دستش بدی..
کاملا جدی و مصمم گفتم:
-ولی من دیگه نمیخوام برم…تصمیم کاملا لطعیه !دیگه نمیخوام آمینو ببینم
یلدا ناباورانه پرسید:
-آخه چرااااا…مگه چیشده! ؟چیکار کرده که یهو اینمدر ازش بیزار شدی!انگشتامو تو هم لفل کردمو گفتم:
-بهم خیانت کرد!
صدای هین گفتن یلدا تو کل اتاق پیچید.دستشو رو دهنش گذاشت و گفت:
-وااااای….خیانت کرد!!!! ؟؟ باورم نمیشه…کی!؟چرا!؟چجوری! ؟
نفس عمیمی کشیدمو گفتم:
-بیشتر نپرس یلدا…چون نه اعصاب توضیح دادن رو دارم نه حالش رو…الانم میخوام تنها
باشم…میخوام استراحت کنم…باید باخودم و این اتفاق جدید کنار بیام در ضمن…کلاس صبح رو
حال ندارم بیام…یه جوری از استاد بخواه حذفم نکنه!!!