
… پس زیادی به تریش قبایش برخورده بود که سگ بودنش را به نمایش
گذاشته بود.
لبخندی زد و گفت: رفیق توئه … ازخودش بپرس!
پدرام تنها در جواب زمزمه کرد: خودش گوشیشو روم خاموش کرده!
از این حرف یک لحظه مو به تنش سیخ شد. فکر اینکه باز بخواهد یک هفته
بی خبر بگذارد و برود و او را نبیند و خبری از او نداشته باشد !
به خودش آمد و گفت:باهاش حرف زدی؟
پدرام جدی گفت: باز چی شده؟ شکرآب شدید؟ این دفعه سر چی؟
-سر هیچی و همه چی… ! چه فرقی میکنه!!!
پدرام کلافه گفت: تلفنی نمیشه … میام دنبالت … خونه ای؟
-آره …
پدرام:حاضر باش پنج مین دیگه میرسم سرکوچه اتون . نزدیکم!
از کلافگی پدرام او هم گیج شده بود. خسته گفت: حاضرم بیا.
و موبایلش را در کیفش پرت کرد.
با حرص از جا بلند شد. بی توجه به ریختش یک مانتو از لباس های روی
زمین افتاده جدا کرد و شال همرنگش را روی سرش گذاشت.
به درک که آستین و پایین دامن مانتویش چروک بود!!!
نگاهی تو درب شیشه ای مجتمع کرد . با دیدن پرادوی مشکی پدرام، سلانه
سلانه به سر کوچه رفت.
هانا با دستهای پر از خرید نگاهی به او کرد وبا اخم گفت: کجا؟