را از چشمان سردش بخوانم اما با احساس گرمای سوزناکی که بر گونه گرم شده از اشکم نواخته شد، چشمانم نای دیدن را از دست دادند.
جسم نحیفم بر زمین افتاد و این کفش های محکم و خاک خورده پدر بود که جسم ترسیده و ذهن اشفته ام را نوازش می کرد.
دستانم را بر صورتم نهاده بودم تا ضربات بی رحمی هایش چهره ام را زخم نزند که اگر اینطور می شد در مدرسه میان دوستانم شرمسار و مجبور به پاسخ گویی به معاونین مدرسه می شدم …