البته فکر نکنم بی معرفتیش شامل حال تو بشه. اون موقع ها که بچه ها رو خیلی دوست داشت هر چقدرم از من متنفر باشه محاله که بتونه جلوی دلش و نگه داره و عاشق توی فسقلی نشه
نفسی گرفتم و دوباره نیم نگاهی به آران که حالا ساکت نشسته بود و داشت به حرفام گوش می داد انداختم
– تنها چیزی که باعث تردیدم میشه و دستم و پام و برای این تصمیم شل میکنه
احساس کوفتی این قلب وامونده اس که راحتم نمی ذاره تازه امروز فهمیدم بابایی
فهمیدم که همه اون تلقین کردنا برای فراموشی و متنفر شدن از این آدم پوچ بود و بی
اثر .. من.. من هنوز دوسش دارم حتی بیشتر از قبل
مشت گره کرده ام و جلوی دهنم نگه داشتم و عضلات صورتم و منقبض کردم برای جلوگیری از جاری شدن اشکام آخه مگه ممکن بود که اضافه شدن به اسم تو شناسنامه اش احساسی که من سه سال توی قلبم پرورش دادم و از بین ببره؟
اون عاشقایی که بعد از ازدواج معشوقشون با یکی دیگه به خودشون می قبولوندن که باید به چشم خواهر بهش نگاه کنن فقط تو کتابا و افسانه هاس
قلب آدم عرف و شرع و حلال و حروم سرش نمیشه وقتی میگه من اینو میخوام یعنی تو خودت و بکشی هم نمیتونی به این قلب زبون نفهم حرف حالی کنی
حالا فقط باید خدا خدا میکردم که تو این تصمیمم زیادی افسارم از دستم خارج نشه و این وسط احساسم جولون نده کی از آینده خبر داره؟ شاید یه روزی برسه که حصار آهنی دور قلب و احساسم و بشکنم و بهشون اجازه بدم که آزادانه به هر جا که دلشون میخواد پرواز کنن
در خونه رو با کلید باز کردم و رفتم تو کفشای پاشنه بلندی که حسابی پشت پام و زخم کرده بود و درآوردم و با عصبانیت چپوندمش تو کمد کفش ها…