نه!!!! بدجور نارو خورده بود
پاهایش را جمع کرد خون، خشک شده ی روی روتختی حالش را بد کرد
_لباسام کجاست؟!!
یه وری خندیدن کیاشا آزارش میداد
میخوای بری؟؟؟؟ چه زووووود!!!!
چشم می گیرد و دستش مشت میشود ، او کیاشای مهربان روژان نبود…
لختم…. میخوام لباس بپوشم…..
سخت بود جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد ولی گرفت.
از این همه عاجز بودن در برابر مرد مقابلش… حالش بهم میخورد…
نزدیکش که می شود، این بار سر بالا میبرد، نگاهش میکند… شاید میخواهد مطمئن شود که او کیا شاست….
کیاشایی که تا همین دیروز دم از عاشقی اش میزد….
چانه اش را چنگ میزند
اگه از من میپرسی لباس نپوش…. لختت خیلی قشنگ ه
پوزخند هایش بیشتر روژان را نابود میکند تا زهر کلامش