هنوز حرفش تموم نشده بود که شروین با صدای گر کننده ای گفت: بهروز سرهنگ بهروز ماجد
شب خونه ی عمو بابک دعوت بودیم
یه پلیور تنگ لیمویی با جین مشکی و کتونی لیمویی پوشیدم و از اتاق زدم بیرون
اولین پله رو نرفته بودم که یادم افتاد باید مانتو و شال بپوشم.
برگشتم و وقتی کامل آماده شدم با بهروز سمت خونه عمو بابک حرکت کردیم.
جلوی در ورودی سالن امیر به استقبال ایستاده بود نمیدونم چرا بیخود و بی جهت ازش بدم می اومد.
اتفاقا خوشگل و خوش تیپ بودا اما اخلاقش رو دوست نداشتم
با بهروز دست داد. بعد که بهروز رفت داخل من وارد شدم.
با لحن سردی سلام کردم و دستم رو سمتش در از کردم دوباره مردد موند خیلی طول کشید تا دستش رو بیاره بالا
از حرکتش خوشم نیومد قبل از این که دستش به دستم بخوره دستم رو آوردم پایین
ابروهاش رو بالا داد و متعجب نگام کرد.
اولین بار بود که میدیدم مستقیم و بیشتر از چند ثانیه نگام میکنه برای همین گفتم پیداش کردی؟
با همون لحن متعجب گفت: چی رو؟
پوزخندی زدم و گفتم همونی که از دیروز رو زمین دنبالش می گردی
باز سرخ شد.
مانتو شالم رو در آوردم و گرفتم طرفش